ای باورِ ناب! غرق در شک نشدی
از راهِ دلآگاهان، منفک نشدی
در سنگر و خاکریز ماندی، ای مرد!
آلودۀ این دفتر و دستک نشدی
•
با دفترِ کارِ خود معطّل ماندیم
در پَستیِ پُستهای مهمل ماندیم
رفتی تو به آسمان رسیدی، اما
ما پشتِ همین میزِ مجلّل ماندیم
•
آنسو، سرِ تشنگانِ قدرت، در جنگ
اینسو، پای قبیلۀ خدمت، لنگ
رفتی، رفتی، رفتی، رفتی، رفتی...
از اهلِ ریا، دور شدی صد فرسنگ
•
چون کوه، صبور و راد ماندی، ای مرد!
تو دشمنِ حزبِ باد ماندی، ای مرد!
هرگاه که وقتِ انتخابات رسید
کاندیدای جهاد ماندی، ای مرد!
•
میگفت: کرَم، سیرۀ پیغمبرِ ماست
میگفت که: مردمداری، باورِ ماست
یادت نرود که «حاجقاسم» میگفت:
«آن دخترِ کمحجاب هم، دخترِ ماست»
•
فرماندهِ دلهای پریشان! برگرد
شیرآهنکوه! مردِ میدان! برگرد
خوزستان، سیستان، خراسان، کرمان...
سردار! بیا برای ایران برگرد
•
گفتی که نبردِ حق و باطل، علنیست
این شورشِ شومِ دشمنی اهرمنیست
- قاسم، قاسم، ایران: دربندِ شبیم
- ایران، ایران، قاسم: صبح آمدنیست.
2068
1
4.5
چند کلمه با «مرغ» که آن روزها گران و کم پیدا بود.
آه ای مرغ! چیست جریانت؟
پرهیاهو شده ست دکّانت
شده افسانه دوره ی سیمرغ
اینک آری، رسیده دورانت
باز هم صف کشیده اند برات
تا رسد دستشان به دامانت
وه! خیابان و کوچه پر شده از
سینه چاکان سینه و رانت
گاو و بز از میانه در رفتند
تا که دیدند بین میدانت
یکّه تاز تمام بازاری
ای غنیّ و فقیر، خواهانت!
ای عزیزی که با بسی منّت
می گذارند پیش مهمانت
گرگِ صحرا، اسیر قُدقُدهات
شیر جنگل، غلام دربانت
پول اصلاً چه قابلی دارد؟
جان هرچه خروس قربانت!
می شود باز مردمان بینند
در چمنزارها خرامانت؟
می شود باز مثل قبلاًها
همه هرجا خرند آسانت؟
می شود پیش چشم بچّه و زن
نشود باز جیب مرد حیرانت؟
می شود یا نمی شود مرغَک!
با توام! کر که نیست چشمانت!
ناز کم کن که بگذرد این نیز
باز هم می کنند ارزانت
باز هم گرم و یخ زده، هرروز
می فروشند لخت و عریانت
می پزندت چنان که می دانی
تا بریزند در فسنجانت
می کشندت به سیخ تا بلکه
روی آتش کنند بریانت
می شوی تکّه تکّه تا بخورند
آی جوجه کباب! با نانت
استخوان تورا کشند به نیش
نگذرند از دو بال لرزانت
آری ای مرغ! روزگار این است
(می کند از خودت پشیمانت)
دل به این مکنت دوروزه مبند
بعد ها نیست وقت جبرانت
ازما گفتن بود!
1300
0
5
داده است به ما شخص خدا سیب زمینی
ها، شخص خدا داده به ما سیب زمینی
گر جزو گیاهان زمینی ست به ظاهر
امّا رسد از سمت سما سیب زمینی
دنیاست اگر مزرعه ی آخرت تو
بهتر که بکاری همه جا سیب زمینی
آری همه جا؛ فرق ندارد که چپ و راست
حتّیٰ تو بکار «اَوسَطِها» سیب زمینی!
در کوه و کمر، دشت و دمن، جنگل و صحرا
هرجا که کند برّه چَرا سیب زمینی
هم روی زمین چمن شهر بکار و
هم در کف استخر شنا سیب زمینی
در باغچه ی کوچه و در جوی خیابان
در خانه و بر بام و هوا سیب زمینی!
بر سنگ کف شرکت و در پشت اداره
در دفتر کار رؤسا، سیب زمینی
گفتی: «چه بکاریم در این جا که بصرفد؟»
آخر چه سؤالی ست رضا؟!... سیب زمینی
باور کن اگر بهره ای از فهم و خرد داشت
می کاشت بشر توی فضا سیب زمینی
در ضمن «رضا» هست رفیق من و چندی ست
هی کاشته با میل و رضا سیب زمینی
می گفت:« چه خوب است که از این همه موجود
بوده ست در این خانه مرا سیب زمینی
در خانه ی ما رونق اگر هست، عجیب است؟
جایی که هی آورده صفا سیب زمینی»
توضیح دهم تا نشود سوء تفاهم
تا خوب بدانی که چرا سیب زمینی
«آدم» هوس سیب درختی که نمی کرد
کِی داشت کسی مسأله با سیب زمینی
البتّه بنی آدم از آن پس، همه خوردند
ماندند من و ما و شما سیب زمینی
بگذار جهان پر شود از لطف حضورش
آن منشأ خیر و بَرَکا سیب زمینی
«ت» از ته «خیر و برکات» آمده این جا
چون بوده و هست اِندِ وفا سیب زمینی
انگار که منظور مرا درک نکردی!
آخر تو بگو نیست کجا سیب زمینی
چپ، راست، عقب، بیخ، بغل، پشت، مقابل
سرتاسر هرگونه سرا سیب زمینی
اصلاً به همین دوروبر خویش نظر کن
در جمع شما کرده چه ها سیب زمینی!
نه، خوب تماشا کن و دقّت کن وبشمار!
ها، حدِّاقل شصت و دوتا سیب زمینی
یا این که بیأنداز در آیینه نگاهی
شاید که ببینی چه بسا سیب زمینی!
گیریم که این بار به حرفم نرسیدی
راهی ست پر از گردنه تا سیب زمینی
امروز در این بیت عجب جمع عجیبی ست؛
من، تو، حسن، آزاده، مُنا، سیب زمینی
اوقات خوش آن بود که با دوست... هدر رفت
اوقات خوش آن بود که با سیب زمینی...
ما درسِ سحر در ره جایی ننهادیم
خواندیم سحر، ظهر، مسا، سیب زمینی
ما گاو نبودیم ولی یونجه گران است
خوردیم به جایش چه بجا سیب زمینی!
آن ماده ی پر فایده در کلّ امورات
آن مایه ی ابقا و بقا سیب زمینی
آن گوهر نایاب که آسان بتوان یافت
آن درّ گران قدر و بها، سیب زمینی
آن در همه کار از همه کس کارگشاتر
آن در همه ره، راه گشا، سیب زمینی
هم در همه داغی ست خنک سازتر از یخ
هم بر همه دردی ست دوا، سیب زمینی
هم در همه رنجی ست، بسی باعث خنده
هم در همه انواع عزا، سیب زمینی
هم عین حیات است و بقا در همه احوال
هم ضدّ هلاک است و فنا، سیب زمینی
دانند زنان بیشتر از اکثر مردان
شش چیز گران است: طلا، سیب زمینی
ما با جُهَلا با بُهَلا کار نداریم
عشق است برای عقلا، سیب زمینی
ایشان همه دانند که در راه تنفّس
یک چیز نیاز است: هوا، سیب زمینی
دریاب تو این نکته و بگذار ببینند
کوته نظران توی غذا، سیب زمینی
گشتیم، نبوده ست، شما نیز بیایید
در گونی هر بی سروپا سیب زمینی
مردم دو گروه اند در این ساحت و قطعاً
از این دو نبوده ست سوا سیب زمینی:
جمعی همه دیوانه و دل بسته ی سنّت
هستند به سبک قدما سیب زمینی
یک عده در این عرصه بسی پست مدرن اند
باید به شان گفت پسا سیب زمینی
ما زنده به آنیم که آرام... بگرییم
ما زنده به آنیم که... ها، سیب زمینی
باید بشوی تا که ببینی که چه خوب است
باید بشوی... «آره یه پا سیب زمینی»
جوری که نباشد پس از آن قابل تشخیص
در پیرهنت کیست؟ تو یا سیب زمینی
این شیوه بیاموز اگر طالب فیضی!
2736
1
با ادای احترام به:
محمّد کاظم کاظمی و غزل «سیب سرخ»
پدر خطاب به پسر:
فصل، فصل بهاره می فهمی؟
وقت گشت و گذاره؛ می فهمی؟
باز داری کتاب می خونی؟
آخرش ننگ و عاره؛ می فهمی؟
درس خوندن که نون نداره پسر!
نون توی کاروباره؛ می فهمی؟
کارم البتّه فوت و فن داره
پول توی شعاره؛ می فهمی؟
هی تصوّر نکن که نخبه شدن
مایه ی افتخاره؛ می فهمی؟
نخبه بودن مسیر خوبی نیست
ریلِ دور از قطاره؛ می فهمی؟
نخبه شاید نشه سوار بشه
پخمه امّا سواره؛ می فهمی؟
نخبه، گیرم که اهل دل باشه
پخمه اهل دلاره؛ می فهمی؟
نخبه دنبال کار می گرده
پخمه در رأس کاره؛ می فهمی؟
نخبه آینده ساز هم باشه
پخمه آینده داره؛ می فهمی؟
الغرض این که پخمه باش پسر!
پخمگی اعتباره؛ می فهمی؟
پسر خطاب به پدر:
فصل، فصل بهاره می فهمم
وقت گشت و گذاره؛ می فهمم
باز دارم کتاب می خونم
آخرش ننگ و عاره؛ می فهمم!
درس خوندن که نون نداره پدر!
نون توی کاروباره؛ می فهمم
کارم البتّه فوت و فن داره
پول توی شعاره؛ می فهمم
من تصوّر کنم که نخبه شدن
مایه ی افتخاره؛ می فهمم!
نخبه بودن مسیر خوبی نیست
ریلِ دور از قطاره؛ می فهمم
نخبه شاید نشه سوار بشه
پخمه امّا سواره؛ می فهمم
نخبه، گیرم که اهل دل باشه
پخمه اهل دلاره؛ می فهمم
نخبه دنبال کار می گرده
پخمه در رأس کاره؛ می فهمم
نخبه آینده ساز هم باشه
پخمه آینده داره؛ می فهمم
پخمگی در توانم امّا نیست
پسرت بی بخاره؛ می فهمی؟
2404
0
3.75
این شور تازه، هلهله ی عاشقانه ای ست
آهنگ پای قافله ی عاشقانه ای ست
«حسنت به اتفاق ملاحت» که می رسد
حسن ختام سلسله ی عاشقانه ای ست
نام تو می برند به آوای زیر و بم
دل می تپد؟...نه! زلزله ی عاشقانه ای ست
کارم نوشتن است به امید خواندنت
آقا! ببین چه مشغله ی عاشقانه ای ست...
در دوری ات قصیده ی درد است این غزل
هرچند شعر یک دله ی عاشقانه ای ست
عاشق، درست اینکه شکایت نمی کند
گاهی، ولی گله، گله ی عاشقانه ای ست
گاهی همین «کجایی؟» و «کی می رسی؟» عزیز!
هرچند سخت، مسئله ی عاشقانه ای ست
اصلاً همین که جمعه ی این هفته هم گذشت
اما هنوز فاصله ی عاشقانه ای ست...
انگار صبر بغض گلویم تمام شد
اینک شروع مرحله ی عاشقانه ای ست
با چشم خیس، شعر تری می نویسمت
آن را فقط بخوان! صله ی عاشقانه ای ست
2209
0
5
آن باد داغ دیده دوباره وزان شده ست
این خاک زخم خورده، پریشان از آن شده ست
آتش به عمر معرکه گیران ماتمت!
انگار باز مرثیه ی آب، نان شده ست
نامت چه کرده - مولا!- با بغض واژه ها؟
کاین گونه خون ز دیده ی شعرم روان شده ست...
مبدأ: مدینه
مقصد: کوفه
مگر دلی
نامه نوشته، با دل تو هم زبان شده ست؟
از: کوفیان
به: پور رسول خدا، حسین
- مولا بیا!
نه! کوفه مگر مهربان شده ست؟!
مولا میا! به غربت آیینه ها قسم!
آه از غمی که شادی آهنگران شده ست!
حرکت... ادامه... کرب و بلا... چند آه بعد
احساس می کنی که زمین، آسمان شده ست
ای نقطه! حرف! واژه! قلم! دل!... وضو بگیر!
روز دهم...
- امام شهیدان! اذان شده ست
قد قامتت بلند که: اینک نماز ظهر!
جمعی نگاه دار تو ای راز سر به مهر!
آنک قیام خون خدا میر ماست این
- الله اکبر!
آری، تکبیر ماست این
چشمان او تلاوت آیات مکیاند
- الحمدُ...
شکر! - کرب و بلا !- میر ماست این
اکبر... رکوع... هان! به کماندارها بگو
ای داغ بر جبین شما! تیر ماست این
بوی قیام میدهد این سجده، گوش کن...
- سبحان ربّی...
اشک نه! شمشیر ماست این
برخیز اگرچه تشنه...
- بحول ِ...
خدای من!
دریا شده فرات؟...
نه! تصویر ماست این
عباس را ببین چه قنوتی گرفته است...!
شمشیرشان کجاست؟ علم گیر ماست این
تیر سه شعبه نیست که از خیمه میرسد
شور دعای کودک بی شیر ماست این
ای نعل های نو! همه تن در تشهّدیم
سر...
- السلامُ...
نیزه!...
تقدیر ماست این
بعد از نماز ظهر تو، «تعقیب»دیدنی است
هنگام عصر، بوی خوش سیب دیدنی است
...
روشن ترین دمی که خدا آفرید بود
روزی که شب دوباره شبیهش ندید بود
لب تشنه بود قبله؛ عدو، دائم الوضو
جز این از آن شقاوت کوفی بعید بود...
بعد از نماز ظهر وَ پیش از امام عصر
جانی که میهمان خدا شد «سعید»بود
جسمی پر از نشانه ی ایمان و کفر داشت
رویش اگرچه سرخ، در آن دم سپید بود
بر دل - دلیر- آن که از این دست، پا گذاشت
بر تن - فروتن- آن که چنین خط کشید بود
«عَمرو بن قرظه» نیز در آشوب اشقیا
با عشق ایستاد... که او هم سعید بود
دلدار در تشهد و دل در شهادتین...
این واپسین ترنّم چندین شهید بود
راوی به کوری همه ی تیرها نوشت:
چشم امام ، بدرقه شان کرد تا بهشت
2751
0
4
آنجا ضریح، پنجره ای رو به اولیاست
آنجا رواق، پاتوقِ گهگاهِ انبیاست
شمس الشموسِ گوشه ی چشمت که می دمد
خورشید و ماه، پت پتِ شمعی است؛ بی ضیاست
آنجا که «راه » می رسد و باز می رود
یک جاده ی دو بانده که تا عرشِ کبریاست
حتی فرشته ها به ترافیک می خورند
از بس شلوغ می شود، از بس برو بیاست
پهن است سفره ای به درازای آسمان
اما غذا نه این عدس و ماش و لوبیاست
حاتم اگر که کشک بسابد، عجیب نیست
قربان سفره ات؛ خودمانی است، بی ریاست
جان ها گرسنه اند... چه فرق اینکه دست ها
کوتاه یا بلند، سفید است یا سیاست؟
ما فکر می کنیم که در آستان تو
توفیر بین قالی کرمان و بوریاست
خوبا! تمام حرف همین است: ما بدیم
دلخوش که توی تعزیه ها حرف اشقیاست
آنها که دست کم، همه یک رنگ و واضحند
ما چند رنگ و روییم؛ آیین مان ریاست
تسبیح و مهر و اشک و زیارت برایمان
ماشین حساب و متر و ترازو و گونیاست
غافل از اینکه باران، شاگردِ دست توست
غافل که خاکِ پای تو استادِ کیمیاست
دوریم و دست مان به ضریح تو متصل،
سیریم و عادت لب مان، ذکرِ «ساقیا»ست
ها... راستی... بلیت، غذا، جا گران شده
آقا ! زیارت تو مگر حجّ اغنیاست ؟!
آری، غزل بلند شد؛ اصلاً غزال شد
شاعر نوشت: « ضامن آهو » و لال شد
2302
1
5
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم
ایستادیم دمی پای در « باب الرّاس »
شمر را – بعدِ سلامی به تو –لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت ، اقامت کردیم
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
3140
2
4.25
ابر خیالم میدود در آسمان تو
تا ماه نه، تا آن نگاه مهربان تو
شب گوشهای ساکت نشسته گوش بسپارد
قدری به غوغای سحر، پشت لبان تو
لب باز کن؛ این آسمان خورشید میخواهد
این آسمان خورشید میخواهد به جان تو!
بگذار راحتتر بگویم از تو، بهتر نیست؟
شعری که باشد همزبان و همزمان تو
شعری که حتی ذرهای اهل تعارف نیست
ساده است مثل شاعر بیخانمان تو
لب باز کن؛ هر جملهات قندان لبریزی است
ای چایِ تلخِ من، سکوتِ ناگهان تو!
آری، حسودی کردهام هر شب به فنجانت
هر صبح حسرت خوردهام بر استکان تو
حتی الفبا هم به لبهای تو مدیون است
از بس به لب آورده آنها را زبان تو
حرفی بزن تا پشت شعرم را بلرزانی
تا وابماند شاعرت در داستان تو
...
باد آمده تا وضعمان پیچیدهتر باشد
پیچیده جای دست من در گیسوان تو
- ای کاش باران هم بیاید
- کیست پشت در؟
- انگار باران است...
- ها، از بستگان تو
من، باد، تو، باران... اگر گفتی چه میچسبد؟
اینکه خدا... آری، خدا هم میهمان تو...
شاید که شد همسایه نام تو وَ نام من
شاید که شد همسفره نان من وَ نان تو
...
- هی، راست گفتی شاعری؟ اهل کجا هستی؟
- ها، راست گفتم شاعرم، اهل جهان تو
...
2925
1
4.78
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعدِ یک عمر که ماندیم . . . که عادت کردیم
دست هامان همه خالی . . . نه ! پر از شعر و شرر
عشق فرمود : بیایید ، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم . . . ببخشید . . . جسارت کردیم
ایستادیم دمی پای در « باب الرّاس »
شمر را – بعدِ سلامی به تو – لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه ، عبادت کردیم
تشنه بودیم دو بیتی بنویسیم برات
از غزلباری چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
( همه با قافیه ی عشق ، مصیبت دارند )
از تو گفتیم ، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت اقامت کردیم
...
کاش می شد که بمانیم ؛ ضریحت در دست . . .
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
2880
0
3.38
آنجا ضریح، پنجره ای رو به اولیاست
آنجا رواق، پاتوقِ گه گاهِ انبیاست
شمس الشموسِ گوشه ی چشمت که می دمد
خورشید و ماه، پت پتِ شمعی است؛ بی ضیاست
آنجا که «راه» می رسد و باز می رود
یک جاده ی دو بانده که تا عرشِ کبریاست
حتی فرشته ها به ترافیک می خورند
از بس شلوغ می شود، از بس برو بیاست
پهن است سفره ای به درازای آسمان
اما غذا نه این عدس و ماش و لوبیاست
حاتم اگر که کشک بسابد، عجیب نیست
قربان سفره ات؛ خودمانی است، بی ریاست
جان ها گرسنه اند...چه فرق اینکه دست ها
کوتاه یا بلند، سفید است یا سیاست؟
ما فکر می کنیم که در آستان تو
توفیر بین قالی کرمان و بوریاست
خوبا! تمام حرف همین این است: ما بدیم
دلخوش که توی تعزیه ها حرف اشقیاست
آن ها که دست کم، همه یک رنگ و واضح اند
ما چند رنگ و روییم؛ آیینمان ریاست
تسبیح و مهر و اشک و زیارت برایمان
ماشین حساب و متر و ترازو و گونیاست
غافل از اینکه باران، شاگردِ دست توست
غافل که خاکِ پای تو استادِ کیمیاست
دوریم و دست مان به ضریح تو متصل
سیریم و عادت لبمان، ذکر ِ«ساقیا»ست
ها...راستی...بلیط، غذا، جا گران شده
آقا! زیارت تو مگر حجّ اغنیاست؟!
آری، غزل بلند شد، اصلاً غزال شد
شاعر نوشت:«ضامن آهو» و لال شد
1674
0
آن باد داغ دیده دوباره وزان شده است
این خاک زخم خورده، پریشان از آن شده است
آتش به عمر معرکه گیران ماتمت!
انگار باز مرثیه ی آب، نان شده است
نامت چه کرده-مولا- با بغض واژه ها؟
کاین گونه خون ز دیده ی شعرم روان شده است
مبدأ: مدینه
مقصد: کوفه
مگر دلی
نامه نوشته، با دل تو همْ زبان شده است؟
از: کوفیان
به: پور رسول خدا، حسین
مولا بیا!
نه! کوفه مگر مهربان شده است؟!
مولا میا! به غربت آیینه ها قسم!
آه از غمی که شادی آهنگران شده است!
حرکت...ادامه...کرب و بلا...چند آه بعد
احساس می کنی که زمین، آسمان شده است
ای نقطه! حرف! واژه! قلم! دل!...وضو بگیر
روز دهم...
امام شهیدان! اذان شده است
قد قامتت بلند که اینک نماز ظهر!
جمعی نگاه دار تو ای راز سر به مهر!
آنک قیام خون خدا میر ماست این
الله اکبر!
آری تکبیر ماست این
آری، چشمان او تلاوت آیات مکی اند
الحمدُ...
شکر! -کرب و بلا! -میر ماست این
اکبر...رکوع...هان! به کمان دارها بگو:
ای داغ بر جبین شما! تیر ماست این
بوی قیام می دهد این سجده، گوش کن...
سبحان ربّی...
اشک نه! شمشیر ماست این
برخیز اگرچه تشنه...
بحولِ...
خدای من!
دریا شده فرات؟...
نه! تصویر ماست این
عباس را ببین چه قنوتی گرفته است...!
شمشیرشان کجاست؟علمگیر ماست این
تیر سه شعبه نیست که از خیمه می رسد
شور دعای کودک بی شیر ماست این
ای نعل های نو! همه تن در تشهدیم
سر...
السلامُ...
نیزه!...
تقدیر ماست این
بعد از نماز ظهر تو، «تعقیب» دیدنی است
هنگام عصر، بوی خوش سیب دیدنی است
روشن ترین دمی که خدا آفرید بود
روزی که شب دوباره شبیه اش ندید بود
لب تشنه بود قبله؛ عدو، دائم الوضو
جز این از آن شقاوت کوفی بعید بود...
بعد از نماز ظهر و پیش از امام عصر
جانی که میهمان خدا شد«سعید» بود*
جسمی پر از نشانه ی ایمان و کفر داشت
رویش اگر چه سرخ، در آن دم سپید بود
بر دل-دلیر- آن که از این دست، پاگذاشت
بر تن-فروتن- آن که چنین خط کشیده بود
«عَمروبن قرظه» نیز در آشوب اشقیا**
با عشق ایستاد...که او هم سعید بود
دلدار در تشهد و دل در شهادتین...
این واپسین ترنّم چندین شهید بود
راوی به کوری همه ی تیرها نوشت:
چشم امام، بدرقه شان کرد تا بهشت
*سعید بن عبدالله حنفی از شهیدان نماز ظهر عاشورا
**عمروبن قرظه انصاری از شهیدان نماز ظهر عاشورا
2134
0
قیامت را
قیامت را دیدند
و آن تیر
تدبیر تند و تیزی بود
که قامت کمانی رکوعت را
نشانه رفت و
آمد،
و کسی
به کوری پیشانی های شقی
پینه های متقی
پای بلندای روشن سجودت
ایستاد و به خاک افتاد
ایستاده، به خاک افتاد
و نماز ظهر خون و خدا
خون خدا!
به سلامت
به سلامت رسید...
سلام بر تو و آن شهید سعید!
2171
0
5
بعد از آن غروب تلخ، جان زخمی رباب
بی تو خو گرفته با زخمه های آفتاب
تا همیشه تا ابد، یاد من نمی رود
بر سرم دمی که گشت هفت آسمان خراب
هفت آسمان نگاه، غم گرفته مهر و ماه
واحه واحه اشک و آه، خیمه خیمه نور ناب
هفت آسمان درنگ، مات این دو سوی جنگ
این غریب بی سپاه، و آن سپاه بی حساب
هفت آسمان عطش، دست مشک ها تهی
پای گاهواره ای، یک نفر در التهاب
هفت آسمان سکوت، وین صدای پر طنین
مادری که «لای لای»، کودکی که «آب آب»
هفت آسمان نفیر، طفلکی نخورده شیر
در فرود تیغ و تیر، بر فراز دست باب
هفت آسمان غبار، مادری در انتظار
او که داده دست یار، پاره ی دلی کباب
هفت آسمان سوال؛ حرف حق و هلهله؟!
آی تیر حرمله! وای، وای از این جواب!
هفت آسمان و خون، وان هلال لاله گون
پاره پاره نای آن پورپور بوتراب
هفت آسمان خروش، اشک زن چه بی درنگ
می رود به کارزار، مرد او چه با شتاب
هفت آسمان حسین، زن شکسته، نیمه جان
مرد بین قتلگاه، تشنه کام و کامیاب
آن طرف به سوی او، سنگ می زند عدو
این طرف به روی خویش، چنگ می زند رباب
گوشه گوشه خاک و خون، چشمه چشمه خون و خاک
بی تو تاب و صبر کو؟ ای مرا تو صبر و تاب!
باز آسمان تپید، صبر پیرهن درید
خنجری سری برید، آه! ماه من بتاب!
بی تو روز من شب است، رنگ موی زینب است
بی تو مانده ام غریب، ای حضور بی غیاب!
در دل شکسته ام، ای حبیب بی بدیل!
بر لبان بسته ام، ای دعای مستجاب!
هفت پرده «واحسین» می چکد ز دیده ام
چون گذر کنم از این هفت خوان اضطراب؟
این تن تو روی خاک، آن سر تو روی نی
ای قیامتت به پا! کو جزا و کو عذاب؟
دیدمت که مانده ای، تشنه لب، لب فرات
ای فدای رفتنت! بعد از این نه من، نه آب!
با سر تو هم سفر، کاروان غربتت
سوی شهر شوم شام، مثل تشنه در سراب
عاشقانه هر دلی، با سری به گفت و گو
در میانه این منم، با سر تو در خطاب
نغمه ات حسین من! جان دهد رباب را
باز با دلم بخوان، آیه ای از این کتاب
من کنار قتلگاه، خوانده ام به خطّ خون
آیه ای مقطّعه؛ حا و سین و یا و نون
2067
0
5
همْ خانه با امام مبین، شاه دین شدی
مادر! تو با حبیب خدا همنشین شدی
در آن سرا که با ملکوت است هم جوار
تکرار نام دخت رسول امین شدی
حتی به چشم خواب و خیالش کسی ندید
آن دشت یاس را که تواَش خوشه چین شدی
گفتی که «من کنیز علی ام» به شور و شوق
تردید مرده بود و سراپا یقین شدی
بستی به روی هر چه جز او هست دیده را
آیینه وار «حیدر کرّار» بین شدی
دیگر تو را به خانه نخواندند« فاطمه»
آری، تو با سکوت علی هم طنین شدی
می خواستی که تا به ابد برکشی ز دل
فریاد «یا حسین» که امّ البنین شدی
گفتی«حسین» و باز دل تشنه، آب شد
نازم تو را که ساقی آن نازنین شدی
عباسِ من! شنیده ام آن روز رستخیز
آکنده از خدا شده بر صدر زین شدی
مَشکی پر از امید به دندان گرفته ای
گفتند بی یسار شدی، بی یمین شدی
مهر و میان بادیه هر چند کم نبود
تنها تو با عمود ستم، مه جبین شدی
ای ماه بی افول! خسوف تو آیتی است
قامت ببند ای که قیامت ترین شدی!
مصراعی از دلیری و مصراعی از ادب
بیتی بلند از غزل «یا» و«سین» شدی
در آسمان به منزلتت غبطه می خورند
دیگر چه جای غصه که نقش زمین شدی
ام البنین نه، مادرت امّ الشهید شد
در پیشگاه فاطمه، رویش سپید شد
2428
0
5
اندوه جاری می شود از خیمه هایِ...
آری، تو می آیی به سوی من برایِ...
رعدی گلوی ابرها را می فشارد
این چشم ها دارند انگاری هوایِ...
باران تر از باران کنارم می نشینی
پر می کشد هر واژه، نم نم با صدایِ...
نزدیک می آیی که خُودت را بپوشم
گم می شود دست نوازش لا به لایِ...
می ایستی شیرین تر از آن نخل برنا
می پوشمت حالا کمربند و ردایِ...
تکرارِ خو، تکرارِ رو، تکرارِ بویش
«او» از مدینه آمده تا کربلایِ...
اینک برای چشم هایم می روی راه
محکم قدم بردار، جان من! که جایِ
پای تو خواهد ماند اینجا تا همیشه
در انتهای عاشقی، در ابتدایِ...
حالا برو! تا آسمان راهی نمانده
تا بر زمین افتادنت؛ تا تو فدایِ...
آن سو نوای تیز تیر و تیغ و نیزه
این سو ولی آوایِ داغِ وای وایِ...
از دور می بینم چه نزدیکی، چه زیباست
در آن شلوغی، خلوت تو با خدایِ...
ای سوره ی قربانی من! اکبرِ من!
می خوانمت بر رحل صحرا آیه آیه...
1758
0
5
در وصف تو کس، روشن و خوانا ننوشته است
ای هر که نویسد ز تو، گویا ننوشته است!
آن ماه بدیعی که کسی بهر بیانت
از معنی آن صورت زیبا ننوشته است
سیرابی یک قافله در جاری چشمت...
کس جز تو چنین صادقه، رویا ننوشته است
غیر از تو به بی خوابیِ آن کودک بی آب
لب تشنه، کسی قصه ی دریا ننوشته است
بی وقف و سکون، آیه ی طوفانی خون را
جز تیغ تو در سوره ی طه ننوشته است
چون علقمه، کس در دل آن حسرت موّاج
با نثر روان از لب سقّا ننوشته است
یا شعر تری خوش تر از آن مشک گوهر بار
با قافیه ی خشکی لب ها ننوشته است
خونی که چکید از قلم دست علمگیر
جز شرح غم و غربت مولا ننوشته است
جز چشم تو چشمی به ورق پاره ی مقتل
با ذکر سند، روضه ی زهرا ننوشته است
در کرب و بلا روح تو تلمیح علی بود
از شیعه کسی آن همه شیوا ننوشته است
دستان تو شد حجت قاطع که خداوند
در سیره ی عباس، محابا ننوشته است
با جوهر خون، نیزه و شمشیرِ که آن روز
بر لوح تنت خط چلیپا ننوشته است؟
زخمت متواتر شد و آن عشقِ موثق
دیدند در آیین تو پروا ننوشته است
می خواند کسی یک به یک آیات علق را...
زآن سجده ی واجب، کسی اما ننوشته است
فریاد زدی «اَدرک» و صد حیف که راوی
یک خط هم از آن شوق تماشا ننوشته است
چون خون خدا-غم زده- با خط شکسته
سر بسته، کسی مرثیه ات را ننوشته است
گویی قلم ای اوج کرامات حسینی!
یک موج ز دریای تو حتی ننوشته است
گفتند چرا کودک لب تشنه ی شعرم
درباره ی موضوع تو انشا ننوشته است
شب بود که بر کاغذ دل، آه نوشتیم
با نظم پریشان خود از ماه نوشتیم
1781
0
5
«السلام علیک» گفت اما در گلویش درود می لرزید
شاعرت خواست زائرت باشد، وقت اذن ورود می لرزید
در پی خیمه ی تو گشت آن روز، خط به خط، صفحه صفحه «مقتل» را
هر چه را می شنید، می بارید، هر چه را می سرود، می لرزید
چند خط خواند و شب، شبستان شد، نور پیچیده بود در خیمه...
تا ببینند صبح فردا را، اشک ها در شهود می لرزید
در همین صفحه تا خود خورشید، سطرها از خدا لبالب بود
شب، نشان از قیام فردا داشت، شانه ها در سجود می لرزید
صبح تا عصر خواند مردانی با خدا سرخ گفت و گو کردند
در کمان سیاه اندیشان، تیرهای حسود می لرزید
صفحه ی بعد تشنه تر می شد، مردی از دوردست می آمد
پاره ای از فرات را می برد، مشک می مرد، رود می لرزید
خط بعدی به خاک می افتاد، ناگهان بوی یاس می پیچید
بین آن چند خط ناخوانا...نه، عمو نه! عمود می لرزید
واژه ای از همان نخستین سطر، گاه در بین جمله ها می گشت
چشم شاعر به او که بر می خورد، دست هایش چه زود می لرزید
عصر شد، خون گرفت کاغذ را، ماجرا عاشقانه تر می شد
تیغ می مرد، دشنه می نالید، نیزه می سوخت، خود می لرزید
خط به خط، عشق، زخم بر می داشت، دشت را بوی سیب می آکند
خنجری سوی خنجری می رفت، با تمام وجود می لرزید
آسمان، سطری از زمین می شد، صفحه ی بعد آتشین می شد
چند خط، متن در به در می سوخت، خیمه ها بین دود می لرزید
باز خون، باز خط ناخوانا، باز آن واژه ی غبارآلود
بود اما نبود...اما بود، آه! بود و نبود می لرزید
ناگهان سایه ی زنی در دشت، چند فصلی به قبل بر می گشت
در بهشتی که زیر پایش بود، رد زخمی کبود می لرزید
خواست شاعر که نقطه بگذارد، فصل ها یک به یک ورق می خورد
شعر، گم کرد دست و پایش را، قافیه مثل بید می لرزید
آه! آن زن به ماه می مانست؛ پشت آن سطرهای ناپیدا
او که در اشتیاق دیدارش، جان چندین شهید می لرزید
آفتاب ادامه داری بود؛ از مدینه کشیده شده تا شام
دختر مثل مادرش غرید؛ هفت پشت یزید می لرزید
دیشب اما جوانکی مداح، بر سر خود بلندگو می کوفت
هی به جای «حسین»، «سین» می گفت و به سبکی جدید می لرزید
2414
0
5
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
بعد یک عمر که ماندیم...که عادت کردیم
دست هامان همه خالی...نه! پر از شعر و شرر
عشق فرمود: بیایید، اطاعت کردیم
خاک آلوده رسیدیم به آن تربت پاک
اشک آلوده ولی غسل زیارت کردیم
گفته بودند که آرام قدم برداریم
ما دویدیم...ببخشید...جسارت کردیم
ایستادیم دمی پای در «باب الرأس»
شمر را- بعدِ سلامی به تو- لعنت کردیم
سهم مان در حرمت یکسره سرگردانی
بس که با قبله ی شش گوشه، عبادت کردیم
تشنه بودیم دوبیتی بنویسیم برات
از غزلبازی چشمان تو حیرت کردیم
هی نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و نشد
واژه ها را به شب شعر تو دعوت کردیم
همه با قافیه ی عشق، مصیبت دارند*
از تو گفتیم، اگر ذکر مصیبت کردیم
وقت رفتن که حرم ماند و کبوترهایش
بی پر و بال نشستیم و حسادت کردیم
و سری از سر افسوس به دیوار زدیم
و نگاهی غضب آلود به ساعت کردیم
تا قیامت بنویسیم برای تو کم است
ما که در سایه ی آن قامت، اقامت کردیم
کاش می شد که بمانیم؛ ضریحت در دست...
دل سپردیم به چشم تو و حرکت کردیم
*مصراع از شاعر مهربان اهل بم، محمدعلی جوشانی است
2297
0
3.8
تویی تو صبح و مصابیح در نگاه تو پنهان
و مهر و ماه به تصریح در نگاه تو پنهان
که واژه واژه ی تکبیر در سکوت تو پیدا
و دانه دانه ی تسبیح در نگاه تو پنهان
و سوره سوره ی قرآن، میان جای تو جاری
و آیه آیه به تشریح در نگاه تو پنهان
وعشق، مبهم و در پرده مانده بود اگر تو...
که رو نمودی و توضیح در نگاه تو پنهان
دلت اگرچه نمی دید عشق غیر علی را
سکوت کردی و ترجیح در نگاه تو پنهان
چه غم برای در خانه ی شما که بسوزد
علی در اه است و مفاتیح در نگاه تو پنهان
نشسته بود نمازت کنارت حیدر و...دردی
پیمبرانه به تلویح در نگاه تو پنهان!
تو مادر همه ی قصه های خوب خدایی
بسا اشاره و تلمیح در نگاه تو پنهان
و چند قرن زمین، مشق اشتباه نوشته
تو آسمانی و تصحیح در نگاه تو پنهان
شبی غریب، کفن کرد شاعری غزلش را
و بعد...
2337
0
5
اگر چه راه نبرد آسمان به بام شما
غریب مانده به روی زمین کلام شما
امام ظاهر و باطن! که صبح روز ازل
زده است ملک ابد را خدا به نام شما
ببین که بنده ی دنیا شدیم و بندی خاک
در این مغاک، فراموش شد مرام شما
دمی ز حنجر نهج البلاغه هم نرسید
به گوش خیل کران نعره ی مدام شما
چه خیزد آخر از این جسم های پوشالی
به جز تلفظ بی روح «عین» و«لام» شما؟
امیر ملک دل و جان! دمی نگاهم کن
که مرده زنده شود با نمی ز جام شما
تمام مردم شهرم خداپرست شوند
گر از حوالی ما بگذرد غلام شما
قسم به وعده ی شیرین «من یَمُت یَرنی»*
که ایستاده بمیرم به احترام شما
خبر رسید که از راه می رسد موعود
به دست اوست همان تیغ بی نیام شما
*هرکس بمیرد مرا می بیند.
1853
0
3.5
مثل درخت اگرچه زمینی بود، جایی در این مغاک نمی خواهد
این مرد آسمانی خاک آلود، حتی دو متر خاک نمی خواهد
مانند موج رفت که برگردد، دریا دلش دچار تلاطم شد
طوفان و هر چه داشت به دستش بود، گفت: این سفر که ساک نمی خواهد
خورشید از تمام تنش سر زد، نالید رعد، پنجره گریان شد
شب بوی باد بادیه مستش کرد، با او کویر، تاک نمی خواهد
بگذار ساده تر بنویسم،ها... شاعر که اصلاً اهل تعارف نیست
آدم برای گفتن از او حتماً الفاظ هولناک نمی خواهد
او بچه ی محله ی ما بود، آن گمنامِ سرشناس تر از باران
هر چند استخوانی از او مانده، او خانه اش پلاک نمی خواهد
او رفت و عده ای پس از او مردند، خوابی به شکل مرگ...نه! سنگین تر
او رفت و عده ای پس از او خوردند، آدم مگر خوراک نمی خواهد؟
او رفت؟ نه! نرفت، همین جاهاست، در کوچه ها ، کنار خیابان ها
دستی بکش به شیشه، تماشا کن، غیر از دو چشم پاک نمی خواهد
او ماند با تمام غزل هایش، ما را زمان صدا زد و با خود برد
ما لال، مثل عقربه، هی رفتیم، گفتند: تیک تاک نمی خواهد
او «سالنامه» نیست که «یک هفته» چاپش کنیم یا بفروشیمش
یک« لحظه نامه» است؛ بخوانیمش، او حق اشتراک نمی خواهد
من خسته ام از این همه «او» گفتن، او «او» نبود و نیست، تو هستی
اینکه به یک شهید «تو» می گویم، این قدر شرم و باک نمی خواهد
حضار! در ادامه به یک تبلیغ، با گوش هوش، گوش کنید امشب!
من بچه ی محله ی او بودم، اینجا کسی «کراک» نمی خواهد؟
1444
1
1
دقیقاً همین طناب را
می بستیم به همین دو درخت...
چون درخت دیگری نبود
می بستیم و
می نشستیم و
در بادها تاب می خوردیم
امروز هم
دقیقاً همان طناب را
حتی دقیق تر از آن روز
می بندیم به همان دو درخت...
چون درخت دیگری نیست
می بندیم و
می ایستیم و
در بادها رخت پهن می کنیم
ما با کودکی هامان هیچ فرقی نداریم
فقط مثل آن دو درخت
بی تابیم
904
0
در آسمان، شب می دوید اما، انگار ساعت، کند و مبهم بود
با تو قدم می زد اتاقم را، هر چند قدری نامنظم بود
در بسته بود و باد آواره، دائم سر خود را به در می زد
ما زیر آوار سکوتی که، با سقف، با دیوار، درهم بود
گفتم: بیا بنشین کمی اینجا، این صندلی، این میز، بی تاب اند...
گلدان لبش مانند من سرشار، از نام تو، از بوی مریم بود
تو ایستادی پای آن دیوار، انگار ساعت خسته شد، خوابید
سیگار در دستم عرق می کرد، روی سماور، چای مان دم بود
گفتم: ببین این استکان ها را، با بودنت خالی نمی مانند
بنشین که شادی را به رقص آری...
اما نه، اندامت پر از غم بود
پس دست کم چیزی بگو با من! پشت لبانت واژه، زندانی است
اشکی رها شد گوشه ی چشمت... تنها همین، تنها همین کم بود
دیوارها آوار شد انگار، سیگار جان می کند، می پژمرد
آهم میان دودها گم شد، شب مثل صبح جمعه ی بم بود
تو سرفه کردی، آسمان غرید، راه گلویش باز شد شاید
باد سمج در پشت در این بار، همراه با باران نم نم بود
تو سرفه کردی باز، چندین بار...رفتم برایت چای آوردم
گفتم: هوای تازه می خواهی؟
...آنجا کتاب شاملو هم بود
رفتی که در را...
گفتم: اما من...
در باز شد، باد از نفس افتاد
رفتی بدون «من» که می خندید، هر چند پشت خنده اش خم بود
تا صبح روی میز شاعر ماند؛ سیگار نیمه، چای یخ کرده
گل های مریم زود بو بردند؛ او گر چه شاعر بود، آدم بود
بر روی سنگ قبر او کندند: انگار گاهی اشک رازی نیست
لبخند اما تا ابد راز است، لبخند آن شب، اشک عشقم بود
از دور مردی گُل به دست آمد، انداخت روی قبر سرد او
مردی که دست دیگرش آن روز
در دست های گرم مریم بود
1871
0
بیا و دست بگیر این فتاده از پا را
قسم به عشق که بیچاره کرده ای ما را
از آن شبی که گذشتی ز کوچه باغ دلم
گرفته بوی بهاران تمام دنیا را
من از فروغ دو چشمت شنیده ام غزلی
که برده از دل من شاملو و نیما را
بپرس راز پریشانی مرا از باد
که او به موی تو پیچید این معما را
هر آنکه آمده سوی دلم، بگو برود
تویی که در دل تنگم گرفته ای جا را
اگر چه اهل زمینم ولی خیالی نیست
که در نگاه تو می بینم آسمان ها را
دگر از آن همه دیروزهای بی تو چه غم؟
خوشم که هم نفسم با تو هر چه فردا را
و قول می دهم آدم شوم که می گویند
گرفته پیرهنت رنگ و بوی حوا را
2517
0
1
گشتم در آشیانه ی خاکستری که نیست
دنبال بال و پر که...نه! بال و پری که نیست
سرکوفتم به شانه ی دیوارهای شهر
ما را سری است با...چه بگویم، سری که نیست!
آری اگر نباشی می آفرینمت
در شعر ناسروده ی آن دفتری که نیست
گفتم: «چنان که درد، کتابش همیشه هست؟»
گفتی: «قسم به مصحف پیغمبری که نیست!»
گفتی: «غزل ببار!» نوشتم: «دوباره مرگ»
با چشم تر به تربت شعر تری که نیست
گفتم: «و میم، اولِ...»گفتی: «نه، زندگی!»
گفتی: «و قاف، آخرِ...» نه! قیصری که نیست
1064
0
4.5
بگذار که با عزات خوش باشد! او بی تو که عید را نمی فهمد
یا رمز سیاه پوشی اش این است، یا رنگ سفید را نمی فهمد
یک درد اگر چه تازه؛ تکراری، یک مرد میان چاردیواری
در بوده ولی نبوده انگاری، قفل است؛ کلید را نمی فهمد
ای بی خبر از دلی که لرزیده! چشمی که تو را چکیده مدت ها
ای باد که هی وزیده مدت ها؛ انگار که بید را نمی فهمد
آن روز که آن نگاه را دیده، پایان شب سیاه را دیده
امشب هر چند ماه را دیده، معنای امید را نمی فهمد
بالای سرت گرفت تا رفتی، پشت سر تو به خاک ها پاشید
حالا از آب و کوچه بیزار است، قرآن مجید را نمی فهمد
از آتش، بادِ بد خبر آورد؛ ای داد! چقدر این خبر، داغ است!
ای یاد تو نیم روز تابستان! او برف شدید را نمی فهمد!
حالا در این هوای باران، اینجا شعری نوشته، می خوانی؟
نه...سنگ سیاه قبر تو هرگز، این شعر سپید را نمی فهمد:
دست هاش
مهربان بود
باران بود
حتی حالا که نیست...
اما حالا که نیست...
965
0
نام تو می برم، دهنم سبز می شود
تا می نویسم از تو، قلم سبز می شود
از هر زبان که می شنوم نامکرّر است
این شعرها شبیه به هم سبز می شود
با ابر بی رمق، حرجی بر کویر نیست
ها...! جای ردّ پای تو غم سبز می شود
حتماً قرار نیست که باران شوی، بیا!
این باغ با یکی دو سه نم، سبز می شود
دل می زند به آبیِ دریای چشم هات
هی چشم های خیس بلم، سبز می شود
هر اتفاق تازه در این باغ، ممکن است
گُل هم به احترام تو، خم سبز می شود
گفتی: «بگو به جان من»آری، به جان تو!
سوگند می خورم که قسم سبز می شود
حالا لبان قرمز خود را تکان بده!
بختم، اگر که زرد شوم، سبز می شود؟
این بوی آتش است، ببین؛ یا نمی رسی
یا چوب خشک مزرعه هم سبز می شود
گفتم دلت بسوزد و لبخند بشکفی
گُل از شکاف سنگ، چه کم سبز می شود!
باشد! نیا، نبار، نیاور! ولی بدان
بُغضی میان صحن حرم سبز می شود
باد شمال، بوی تو را تا جنوب برد
خرمای نخل خسته ی بم سبز می شود
1431
0
بنشین که بر به سرو برومند می خورد
با تو دلِ سفالی من، بند می خورد
بی چشم هات آن همه شب اشک و... چشم هام
امروز از لبان تو لبخند می خورد
هی اخم می کنی تو و هی حرف می زنی
هی چای می خورد دل و هی قند می خورد
این گونه، لب که واکنی...این گونه، گونه هات...
بی شک، انار و خرما پیوند می خورد
من فکر می کنم که به رغم مفسران
قرآن به ماهِ روی تو سوگند می خورد
از عاشق تو پرت و پلا هم بعید نیست
با نام عشق، هرچه بگویند می خورد!
راننده، گیج مزّه ی چُرتی که پاره شد
آژیر، بوق، همهمه...
دربند می خورد؟
2176
0